یبارم رفتم درمونگاه امپول بزنم یه دختره دانشجوی پرستاری بود معلوم بود
خیلی تازه کاره همینجوری که سرنگو تو دستش گرفته بود لرزون لرزون اومد سمت
من گفت بسم الـاّـه الرحمن الرحیم!
منم از ترسم گفتم أشهد ان لا الاه اله الله!
هیچی دیگه انقد خندید خدا رو شکر نتونست بزنه یکی دیگه اومد زد!
منم از ترسم گفتم أشهد ان لا الاه اله الله!
هیچی دیگه انقد خندید خدا رو شکر نتونست بزنه یکی دیگه اومد زد!