Tuesday, July 24, 2012

اخ ای خوارزم

یبار حدودای ساعت یک و نیم دو شب رفتم پارک خوارزم
نشسته بودم رو نیمکت سیگار میکشیدم جای پرت و بزرگیه پر از شمشاد و درختای بید مجنون، پر از صدای جیرجیکا و صدای چیکه های اب توی حوضا
دیدم یه خانوم و اقا دارن میرن سمت تابا هی با هم یه چیزایی میگفتن و از ته دل قهقه میزدن خیلی خنده هاشون قشنگ بود ، خانومه با صدای بچگونه میگف باید واسم بستنی بخری بعد پسره رو هول میداد سمت شمشادا و خودش فرار میکرد
پسره میرفت میگرفتتش و دوباره خانومه هولش میداد سمت شمشادا بعد خانومه بدو بدو رفت سمت تاب که اول اون بشینه بعد به پسره گفت زود باش تابم بده تند تر تند تر روسریشو دراورده بود و موهاشو باز کرده بود و چشماشو بسته بود، انگار یه فرشته تو اسمون پرواز میکرد و تکرار میکرد تند تر تند تر...
خانومه خیلی بلند تاب سواری میکرد یهو پسره گف یواش مامان میوفتی زمینا!
اصن باورم نمیشد که مادر و پسر بودن، چقدر عشق بود بین این دو تا چقدر صمیمیت و محبت بود بینشون مثه دختر و پسرای هفده هجده ساله عاشق پر از شور و نشاط و جنب و جوش، پر از عشق تازه....
حسرت داشت دیدن اونا واسه من، سخت بود شنیدن خنده هاشون واسه من، سخت بود مقایسه اون مادر با مادر خودم که تو پنج سالگیم من و پدرمو ول کرد و رفت دنبال زندگی خودش سخت بود فکر کردن به اینکه بازی کردن با مادر چه مزه ای میده، سخت بود فکر کردن به اینکه این نعمت پول نیست خونه نیست ماشین نیست همسر نیست فرزند نیست هیچ چیز دوباره به وجود اومدنی دیگه ای نیست که خودم بتونم بدستش بیارم، سخت بود فکر کردن به اینکه هیچوقت لذت داشتن مادرو نفهمیدم و هیچوقت هم نخواهم فهمید...