Tuesday, July 24, 2012

خودش به من گف

یکی از راهای رسیدن به خدا اینه که خدا رو مثه همون دوست خیالی که همه ادما تو دوران بچگیشون داشتن دونست، باهاش گفت خندید حتی بهش چایی و سیگار تعارف کرد، باهاش درد و دل کرد، اصن  از غم و غصه هاش ازش پرسید این که خب نمیشه هر وخ عنمون به گومون قاطی شد بریم سراغش
خب ملومه لج میکنه همونطور که کرده میزنه دهن منه زندگیمونو اسفالت میکنه
دیگه هر چقدم منتشو بکشی خب مسلمه که جواب نمیده
خودش یبار اومد تو خوابم بهم گف: ببین این که میگن هر بنده ای یه قدم به سمت من برداره من ده قدم میام سمتش درسته ولی مهم اینه که اون یه قدمو تو کدوم مرحله از زندگیش برداره؟!
همین دیگه خلاصه خیلی هم سلام رسوند از چن نفرم خیلی شاکی بود یکیشون اسمش یادم نمیاد ولی گف دیدیش بهش بگو پدسگ دیکتاتور از جماعت بکش بیرون وگرنه میزنم اون یکی دستتم علیل میکنم!