Tuesday, July 24, 2012

یک نوت طولانی

این نوت طولانی و هیچ نکته طنز و جالبی هم نداره کسایی که میخونن منتظر چیز خاصی نباشن شاید حوصله سر بر ترین متن دنیا باشه:

چند روز پیش بابا زنگ زد گف دانی یادم نبود دادم دو جفت بوت چرم دوختن یکیش سایزش ادمیزاده مال منه یکیش هم چهل و هفت ، واسه تو سفارش دادم برو بگیرشون مال منم بفرس. یه عالمه خر کیف شدم چون امسال انقد چرت و پرت خریده بودم دیگه خودم پول نداشتم بوت بخرم
رفتم خیابون سعدی از یارو گرفتمشون خیلی هم از طرحش خوشم اومد سلیقه بابام همیشه خوب بوده دو تا نیم بوت قهوه ای یک شکل با خطوط ریز سیاه ندید بدید بازی همونجا پوشیدمش راه افتادم!
برگشتنی تو سعدی یه کاری داشتم کارمو کردم رفتم همونجا توی ساندویچی مغز و زبون سفارش دادم پامم انداختم رو پام که کفشام کامل معلوم بشه بعد مثل گاو شروع کردم به خوردن پنج دقیقه بعد یه زنی با یه دختر بچه ده ، نه ساله اومدن تو دختر بچه از همون دقیقه ورودش زل زد به کفشام میتونستم برق بوتامو توی چشماش ببینم یه نگا انداختم دیدم تو این سرما یه سندل پاره پاشه و ناخونای رنگ لاک رفته و انگشتای پینه بسته پاش معلومه.
زنه پرسید کالباس چنده؟ یارو گف ژامبون دو و دویست پرسید از اون ارزون تر چی؟ یارو با بی حوصلگی گف خشک هزار و هشتصد ، مارتادلا هم هس هزار و دویست تومن زنه از زیر چادر دس کرد تو جیب مانتوش پولای صد تومنی دویست تومنی رو در اورد گف نهصد تومن بیشتر ندارم یدونه بده این بچه بخوره سیر شه مسافرم ،غریبم تو این شهر ثواب داره یارو با یه حالت حمله گف برو بیرون مینم کمیته امداد نیست که ، روزی ده تا از این ثوابا کنم سر ماه زن و بچه خودمم گشنه میمونن
زنه هم سرشو انداخت پایین دس دختره رو گرف رفتن بیرون.
لقمه تو گلوم مونده بود نگاه دختر بچه همینجوری جلو چشام میومد و میرف خواستم برم صداشون کنم بگم بیاین من واستون بخرم ولی نتونستم ،
از سر بی غیرتی از سر بی وجدانی از سر خوی حیوونی که دارم نتونستم از جام بلند شم.
گذاشتم برن دیگه میلی نداشتم بقیه ساندویچمو بخورم گذاشتمش رو میز پاشدم حساب کردم اومدم بیرون رسیدم سر سعدی برم سوار ماشین شم دیدم همون زن و دختر بچه نشستن کنار خیابون خوشحال دستمو کردم تو جیبم یه دو هزار تومنی دراوردم که برم بدم بهشون ولی دلم میخواس تواناییشو داشتم بهشون یه کمک اساسی میکردم دلم میخواس ببرمشون خونه واسشون غذا درست کنم بهشون لباس بدم دلم میخواس انقدر پول داشتم که واسشون خونه میخریدم و یه کاری دست و پا میکردم واسشون اخه مگه با این دو هزار تومن چی کار میتونستن بکنن دس کردم تو جیبم هر چی دارم بدم بهشون.

نه به نیت اینکه کمکشون کنم فقط واسه اینکه این عذاب وجدان این حس گند ازم دور شه دیدم کلن هفت تومن بیشتر ندارم گفتم دیگه اگه اینو بدم حداقل امشب رو یه چیزی میخورن یهو یاد نگاه دختر بچه افتادم یاد کفشاش یاد اینکه زنه گفت مسافرن پس بقیه بدبختیشون چیکار کنن؟ وسط خیابون انگار گذاشته بودنم لای منگنه استرسی بهم وارد شده بود که میخواستم همونجا بمیرم و این دنیای گه و انصافشو نبینم.
یهو یه فکری زد به سرم بدو بدو دویدم رفتم پیش همون کفاشه گفتم میخوام اینی رو که واسه من دوختی رو پس بدم گف اقای رسولی جدا از اینکه پوشیدیش این کفش سفارشیه سایزشم بزرگ پاست اینو من به این راحتیا نمیتونم رد کنم داشتم میمردم از خجالت ولی دیگه زده بودم به بی خیالی وایسادم سه ساعت بهش خواهش و التماس کردن نمیدونم چی فکر کرد پیش خودش که شاید میخواد باباشو تیغ بزنه شاید یه کثافتکاری کرده الان مونده توش پول لازمه.

خلاصه سرشو تکون داد گف بابات واسه این سایز چهل و سه صد و سی تومن پول داده واسه این چهل و هفته هم صد و چهل و پنج تومن من نهایت میتونم بهت صد تومن بدم
یه خوشحالی وجود منو گرفت انگار تمام دنیا رو دادن به من گفتم خوبه خوبه باشه کفشا رو در اوردم کفشای خودمو پوشیدم دیدم بازم سرشو تکون داد گفت پسرم به من ربطی نداره خودت میدونی ولی جوونی قدر سلامتیتو بدون! نمیدونم با قد صد و نودی و هیکل چهار شونه من چطوری به مخیلش خطور کرد که من میتونم معتاد باشم
دلم نمیخواس چیزی رو توضیح بدم دوست داشتم همینطوری که فکر میکنه فکر کنه تراول چکو ازش گرفتم یدونه از این لبخندا : ) هم زدم اومدم بیرون.
با این شکم قلمبم مثل اسب هن هن میکردم و میدویدم عرق بدنم پشت گردن تازه اصلاح شدمو بدجوری میسوزوند رسیدم دیدم سر جاشون نیستن! داشتم دق میکردم دلم میخواست دنیا تموم شه
فکر میکردم همه تلاشام از روی جو گیری و سادگی بوده، فکر میکردم لیاقت اینو نداشتم که یبار هم که شده از یه چیزیم بگذرم و به کسی کمک کنم ، فکر اینکه بعدش دیگه با چه رویی برم بگم کفشامو میخوام، فکر اینکه اگه بابا اومد پرسید بوتات کو؟ چی بگم ،حس یه احمق، حس یه ادم ساده لوح که فقط یه هیکل گنده داره و یه شخصیت احساساتی یه حس متنفر بودن از خودم رفتم جلو رسیدم سر پیچ خیابون دیدم نشستن اونور خیابون موهای تنم سیخ شد انگار خدا بهم گفت انقدر هم بی لیاقت نیستی
رفتم جلوشون خم شدم نمیدونستم چی بگم ادم ضعیفی ام تو این چیزا میترسیدم بهشون ترحم کنم ، میترسیدم بدتر غرورشونو بشکنم دختر بچه تا منو دید گف اون کفش براقات کو پس؟
قلبم داشت از دهنم میومد بیرون از اون شخصیت با اعتماد به نفس و لیدری و بلبل زبونیام تو جمع هیچی نمونده بود گفتم اونا که مال من نبودن مال صاحاب کارم بودن دستمو کردم تو جیبم تراول رو در اوردم گذاشتم رو چادر خانومه
لال شده بودم میخواستم زمین دهن وا کنه من برم توش خجالت میکشیدم ، از خودم از اونا از عدل و انصاف این دنیا از روزگاری که یکی گوشه خیابون گشنه با کفش پاره نشسته یکی هم از سر شکم سیری دو تا دو تا کفش داره.
من من کنون به خانومه گفتم اینو من ندادم اینو یه اقایی تو اون ساندویچی شما رو دید داد به من که بدم بهتون
زنه اشک تو چشاش جمع شده بود میدونستم که فهمید دروغ میگم پاشدم رومو برگردونم برم که یموقع پولو نزنه تو صورتم بغض کرده بودم چونم داشت میلرزید دیدم از پشت داره بلند بلند دعا میکنه: خدا رو به ابروی علی قسمش میدم هر چی تو زندگیت خاستی بده بهت خدا رو...
نمیتونستم خودمو کنترل کنم گوله گوله اشک میریختم اشکی که چند ساله از روی غم های زیاد دلم بسته شده بود و نمیتونستم حتی یه قطره هم گریه کنم.
ادما از روبرو داشتن نگام میکردن یه پسر توپولی که گونه هاش از سرما سرخ شده بود و داشت گریه میکرد.

اخر سر اینم اضافه کنم که همه این کارام واسه خودم بود واسه اینکه از شر عذاب وجدان و اون حسی که قلبمو داشت فشار میداد راحت شم من کوچیکترین قدمی واسه کمک کردن به کسی تا الان برنداشتم همش اون حسه که مجبورم کرده وگرنه من ادمی ام که از خودم ریا کارتر توی دنیا ندیدم ادمی ام که تو یه خیابون شلوغ به یه گدا پول میدم که مردم تو دلشون بهم باریکلا بگن ادمی ام که اگه واسم چیزی جنبه ریا و تزویر نداشته باشه انجامش نمیدم همین متنی که واستون نوشتم هم همش از روی ریا بود نیاین این زیر افرین و تو مردی دانیال و اینا نگین.
نقطه