Tuesday, July 24, 2012

یه خونواده سه نفری بود...ای کاش که نبود

یکی بود یکی نبود
یه خونواده سه نفری بود که خدا فقط بهشون یدونه پسر کاکل زری توپولی داده بود
که خوب و خوش و خرم سه تایی کنار هم زندگی میکردن ولی تو یکی از روزایی که پسره شیش سالش بود مامانش ولش کرد و رفت و خونواده سه نفریشون دو نفری شد
از اون روز به بعد به پسره و باباییش خیلی سخت گذشت ولی باز به امید همدیگه زندگی میکردن تا اینکه بعد چن سال وقتی پسره هیژده سالش شد یهو باباییش هم صبرش تموم شد و ازش جدا شد و رفت سوی خودش و اینبار خونواده دو نفریشون یه نفری شد...
چند سال گذشت و پسره بزرگ و بزرگ و بزرگتر شد تا اینکه یه روزی از روزای قشنگ خدا عاشق یه دختر مو طلایی و چشم ابی شد و دوباره خونوادش دو نفری شد ولی بخاطر طلسم سیاهی که رو زندگیش بود عشقش هم ولش کرد و مثه مامانش و باباییش تنهاش گذاشت و و رفت و دوباره خونوادش یه نفری شد
از اون روز به بعد پسره قسم خورد که دیگه مهر هیچ ادمی رو تو دلش راه نده و با اینکه خونواده یه نفری بودن خیلی غمگینه ولی تا اخر عمرش تنها مثل ارتش یه نفره با طلسم سیاه زندگیش بجنگه