یه پسر خاله ای هم داریم همون دیوانه هه که دیگه همه فالورای من میشناسنش
این یبار با یه گروه از دوستای دانشگاش رفته بود شمال بعد اینا حکم بازی
میکردن اینم بلد نبوده هر بار سرباز میومده همه ورقا رو جمع میکرده مست هم
بوده هی میریده به بازی خلاصه میبینن اینجوری نمیشه دست و پاشو بسته بودن
کرده بودنش تو کمد دیگه جرات نمیکردن دست و پاشو وا کنن پا میشین میان
تهران صب به سرایداره زنگ میزنن بره تو کمد دست و پای این بدبختو وا کنه
:)))