روح مرا بی قراری مسخ کرده در رگهای من ناامیدی جریان دارد مغز من پر است از پوچی من با کفشهای سرنوشت در مسیر سرگذشت قدم میزنم هر روز این مسیر تکراری را قدم میزنم میپرسم از خود چه امد بر سر جوانی من؟ دوستی میگفت بیچاره کودک درونم که به پای من پیر شد بیچاره تر کودک درون من که طعم جوانی را نچشیده پیر شد